خاطرات رفیق بهرام - حسین زهری- قسمت هشتم
در باره رفقای گروه آرمان خلق و دیدار با رفیق همایون کتیرایی در زندان جمشیدیه
اوائل بهار ۱۳۵۰ بدنبال انتقال زندانیان سیاسی از زندان عشرت آباد به زندانهای اوین و جمشیدیه، رفقا به من وظیفه دادند تا از طریق یکی از رفقایی که رابطه بسیار نزدیکی با من داشت و در زندان جمشیدیه منتظر محاکمه بود درباره علت انتقال زندانیان از عشرت آباد کسب اطلاع کنم. انگیزه این تحقیق بخاطر عدم اجرای طرح آماده ای بود که طی آن قرار بود رفیق بیژن جزنی از زندان عشرت آباد فراری داده شود. تمام امکانات لجستیکی برای فراری دادن رفیق فراهم شده بود وتمرین های لازم صورت گرفته بود. در روزهای قبل از عملیات ناگهان رفقا از زندان خبر دادند طرح لو رفته و بعد از حدود یک هفته رفیق بیژن، شرف الدین زاده، علی پاینده و عده دیگری از زندان عشرت آباد به اوین و جمشیدیه انتقال داده شدند.
درباره طرح عملیات فرار رفقا از زندان عشرت آباد بعدا بطور جداگانه خواهم نوشت. دراین نوشته به همین حد بسنده می کنم که طرح لو نرفته بود وآنطور که بعدا رفیق بیژن در زندان به من گفت، علت پیام آنها مبنی بر لو رفتن طرح بخاطردرجریان بودن یکی از اعضای گروه ستاره سرخ بود که هنگام بازجویی ضعف نشان داده بوده و رفقا به او مشکوک بودند که با ساواک همکاری می کند. موضوعی که صحت نداشت و این اتهام تحت تأثیر چپ رویهای عده ای در زندان به او نسبت داده شده بود.
رفیقی که قرار بود من در زندان جمشیدیه ملاقات کنم، محمدعلی شرف الدین زاده نام داشت که از این پس از وی با نام شرف یاد خواهم کرد . شرف در رابطه با گروه پروسه دستگیر شده بود، هرچند همزمان نوشته های رفیق مسعود احمد زاده را از طریق رفیق بیژن هیرمن پوردریافت می کرد.
در آن زمان زنده یاد مادرشرف بنام زهرا بدیعی دزفولی که نگارنده همیشه از وی بعنوان یکی از مادران نمونه و اسطوره انقلابی از او یاد میکنم، با دلاوری وصف ناپذیری امکان ملاقات مرا با شرف در زندان فراهم میکرد، چه در زندان عشرت آباد برای شناسایی زندان و دیدن رفقای زندانی در محوطه زندان عشرت آباد، وچه بعدا در زندان جمشیدیه. دروصف آن روزهای فراموش نشدنی ذکر چند مورد هرچند مختصربویژه در باره دلاوریهای مادرزهرا را ضروری میدانم.
زنده یاد مادر شناسنامه برادرکوچکتر شرف را بدون اینکه پسرش بفهمد شب هنگام با مهارت بر میداشت و در کیف خودش جایگزین می کرد. فردای روز ما (بخوان مادر و فرزند) باتفاق به ملاقات شرف ابتدا در زندان عشرت آباد و چند ماه بعد به زندان جمشیدیه می رفتیم . اتاق ملاقات زندان جمشیدیه خیلی باریک بود و بین ملاقات کننده و زندانی فقط یک توری سیمی وجود داشت، بطوریکه در موارد زیادی من صورت ام را به توری می چسباندم و با شرف که آنطرف توری بود آهسته صحبت می کردیم. یکی از آن روزها افتخاری نامی که از طرف ساواک مسئول اتاق ملاقات بود آمد و با خنده خطاب به من گفت ، بلند شو، وقت ملاقاتی تمام شده ، همه اخباررا که گفتی ، رادیو بغداد ، میهن پرستان ، حسن البکر، صدام حسین دیگه چی میخواهی بگی بقیه را بگذار دفعه دیگه. من و مادر خندیدیم ، درحالیکه بالای سر من ایستاده بود گفتم آقای افتخاری حرفهای برادری تمام شدنی نیست اجازه بده خداحافظی کنم ودرحالیکه شرف می خندید ازسالن خارج شدیم.
زندانیانی که در آن دوره شرف را دیده اند حتما بیاد دارند ، وی چنان مقاومتی زیر شکنجه از خود نشان داده بود که بعد اززنده یاد رفیق همایون کتیرایی، رشادت و ایستادگی اش در مقابل بازجوها زبانزد بیشتر زندانیان شده بود. ترجیح می دهم ازفداکاریها و دلاوریهای این رفیق که سالها قبل از دستگیری اش باهم در رابطه بودیم در جای دیگری به تفصیل یادکنم.
دریکی از روزهایی که در زندان جمشیدیه با شرف صحبت می کردم وی گفت میدانی همایون کتیرایی هم اینجاست ،گفتم نه . گفت دوست داری ببینی اش بگم بیاد؟ تعجب کردم ، گفتم مگر راحت است ، گفت آره ولی جلو نمی تواند بیاد فقط پشت سرمن به دیوار تکیه می دهد و صدای مارا می تواند بشنود، ما می توانیم کمی بلندتر صحبت کنیم ولی او نمی تواند جواب بدهد . گفتم باشد.
شرف کمی چرخید و داخل بند را نگاه کرد. من از این طرف خیلی افراد داخل زندان را نمی دیدم ولی انگار از قبل با همایون هماهنگ کرده بود وهمایون آماده ورود به اتاق ملاقات بود. بلافاصله همایون وارد اتاق ملاقات شد و پشت سر شرف به دیوار تکیه داد. برای من و همینطور برای همایون این دیدار خیلی تعجب آور بود وشروع به خندیدن کردیم. هر دوی ما بدون اینکه همدیگر رابشناسیم آشنا در آمدیم.
قضیه از این قرار بود که قبل از دستگیری همایون من تازه نیمه مخفی شده بودم و درخیابان نظام آباد چهارراه گلچین اتاقی اجاره کرده بودم. هر روز صبح می رفتم نانوایی و همه روزه درآن نانوایی همایون را می دیدم . بدون اینکه هیچ حرفی بین ما رد و بدل شود ولی به رسم ادب سری بهم تکان می دادیم. با دیدن یکدیگر خنده مهلت نمیداد و شرف گفت شما که همدیگر را می شناسید. گفتم نه از همایون بپرس تا علت آشنایی مارا توضیح بده.
برحسب اتفاق روز دستگیری همایون من در همان کوچه بودم
فاصله کوچه فریزندی که من آنجا اتاق اجاره کرده بودم تا کوچه ایکه همایون خانه اجاره کرده بود حدود دویست متربود. من معمولا پیاده از جلو آن کوچه به سمت میدان شهناز آن روزها رفت و آمد می کردم.
در آن زمان یکی از وظایف تشکیلاتی من شناسایی ساواکیها و پاتوق آنها بود. بهمین خاطرهنگام پیاده روی ویا هنگام رانندگی خیلی کنجاوانه اطراف را نگاه می کردم. معمولا دنبال بنزهای مدل بالا با رنگ مشکی بودم و در مواردی هم لندرورها را زیر نظر می گرفتم. اگرچه اکثر وقتها این نگرانی را داشتم که نکند در محل هایی که برای شناسایی آنها می روم درتورساواک بیافتم. بهمین خاطر هنگام راه رفتن و رانندگی کنجکاوی برایم بصورت عادت همیشگی در آمده بود. یکی از همان روزها درحال قدم زدن از کوچه فریزندی (خیابان نظام آباد) به سمت عظیم پور بودم که ناگهان چند دستگاه بنز مشکی رنگ نظرم را جلب کرد. آنقدر درباره حسینی شکنجه گرو قیافه هیولایی اش شنیده بودم و دوست داشتم شناسایی اش کنم که هرکجا پاتوق ساواکی ها را پیدا می کردم اول ذهنم می رفت به یک غول انسان نما.
درحالیکه به بنزها خیره شده بودم یکباره موجود عظیم الجثه ای را دیدم که ازصندلی جلو بنز پیاده شد. انگار یک نفر هم در صندلی عقب نشسته بود واین موجود تنومند در کنار وی نشست. من جلو نرفتم و تقریبا اطمینان پیدا کردم این همان حسینی شکنجه گر است وچند تا بنزمشکی رنگ باید مربوط به ساواک باشند. باخودم گفتم حتما کسی را درمحل دستگیر کردند. از همسایه هایی که شاهد بودند پرس و جو کردم همه می گفتند یک جوان مؤدبی اینجا زندگی میکرد ساواک دستگیرش کرد. صاحب نانوایی چهارراه گلچین شخصی بود به اسم شاطر اکبر که اورا خوب می شناختم، وی سابق در کوچه اسلامی بود ودر آن زمان من هنوز وارد فعالیت سیاسی نشده بودم. از اینرو مثل همه بچه های محل با شاطر اکبر شوخی می کردم. فردای روز رفتم نزد شاطر اکبر،هرچه فکر کردم چطوری ازش سئوال کنم چیزی به نظرم نیامد. با شوخی به شاطر اکبر گفتم، اکبرآقا شنیدم مشتری از دست دادی؟ گفت کی ، گفتم این جوانی که هر روز صبح می آمد نان می گرفت. گفت خیلی عجیبه این خیلی آقابود اصلا نمی فهمم چکار کرده بوده همه می گویند ساواک دستگیرش کرده. پرسیدم تو ازش چی میدانی، گفت چیززیادی نمیدانم فقط میدانم نزدیک نفت فروشی یک اتاق از اراکی ها اجاره کرده بوده.
در آن زمان من باتفاق پسرعمویم به خانه سرهنگ ارفع مشرفی یکی از رؤسای دادرسی ارتش رفت و آمد داشتم.(اصالت مشرفی کرد وسنندجی بود) سرهنگ به لحاظ سنی جای پدر من محسوب می شد ولی احترام و ارادت من به سرهنگ نه بخاطر سن و سال و جایگاه اجتماعی اش، بلکه تحت تأثیرتمایلات انساندوستانه وی قرار داشتم. من تقریبا گاه و بیگاه به بهانه های مختلف به خانه سرهنگ مراجعه می کردم و پای صحبتهایش می نشستم. برایم خیلی جالب بود که از محاکمات افراد مختلف و نحوه قضاوت آنها بیشتر بدانم. انگیزه نکوداشت و ارادت من به سرهنگ زمانی بیشتر شد که وی خاطره ای از دستگیری یک کارگر کمونیست را تعریف کرد و ضمن صحبت حالت بغض به وی دست داد.
ضروری میدانم جزئیات این رابطه را بازگو کنم تا علاقمندان به تحقیق و کنکاش پیرامون وقایع آن روزگار بهتربه قضاوت بنشینند. داستان دستگیری کارگر کمونیست را سرهنگ اینطوربرای من تعریف کرد:
یک شب در زندان اوین بازپرس کشیک بودم. معمولا وقتی کسی را دستگیر میکردند باید قرار بازداشت صادر می شد وشعبه بازپرسی در زندان اوین بود. هنگامیکه مأمورین خواستند برای دستگیری یک کارگری بروند من گفتم منهم میام تا از نزدیک شاهد دستگیری باشم.
هنگامیکه وارد خانه کارگر شدیم خودش بود و مادرش. فقط یک اتاق تقریبا ۳ در ۴ داشتند و دورتا دور اتاق تا سقف کتاب بود. کتابها همه مارکسیستی بودند. بحدی کتاب در اتاق بود که من مانده بودم اینها کجا می خوابند. مأمورین کتابهارا جمع کردند و مادر این جوان اشک می ریخت و التماس می کرد. می گفت این نان آور من است، من فقط همین بچه را دارم. شمارا بخدا پسرم را نبرید من بعدا چکار کنم.
از شدت گریه این زن خیلی ناراحت شدم، بهش گفتم مادر سعی می کنم کمک اش کنم، تو نگران نباشد اگر کار خلاف زیادی نکرده باشد زود آزادش می کنیم ولی این زن آرام نمی گرفت. صحنه عجیبی بود. کارگر را آوردیم زندان و بردند برای بازجویی. من در اتاق تنها بودم و فکر می کردم واقعا تکلیف این زن چی میشه. بعد تنهایی شروع کردم به گریه کردن.
کنجکاوی من نسبت به مسائل سیاسی و سئوالهایی که بی مناسبت و با مناسبت طرح می کردم ظن سرهنگ را برانگیخته بود. یک روز از من پرسید تو سئوالهایی طرح میکنی که نسبت به سن ات عجیب است. نکند با افراد سیاسی و جوانهای مخالف سیستم دوست ورفیق باشی. سرهنگ را جناب خطاب میکردم و پاسخ دادم خیر جناب بیشتر علاقه خودم هست.
بعد از ظهریکی از آن روزها درحالی که چایی می نوشیدیم پرسیدم جناب واقعا همه جوانها که خرابکار نیستند، ولی تا حالا نشنیدم روزنامه ها کسی را بعنوان یک آدم سیاسی معرفی کنند. هنوز حرفم تمام نشده بود که سرهنگ گفت نه همه خرابکار نیستند، خیلی هاشون هم آدمهای بدی نیستند فقط نمی دانند چطوری خدمت کنند، می روند دنبال اسلحه و کار دست خودشان می دهند. قراراست چند هفته دیگر چند تا از جوانهای لر را محاکمه کنیم . تصمیم به عملیات مسلحانه داشتند ولی کسی را نکشتند ، عملیات خرابکارانه هم نداشتند، بیشترین جرم اشان این است که علیه نظام سلطنتی و شخص شاه خیلی حرف زدند، هنوزهم همان حرفهارا تکرار می کنند.
به سرهنگ گفتم پس پرونده سنگینی ندارند. گفت چرا اتفاقا در پرونده اشان اسلحه هم هست اگر دستگیر نشده بودند عملیات مسلحانه می کردند. بعد ادامه داد البته کسی را ترور نکردند ولی برسرعقایدشان خیلی پافشاری می کنند، بخاطر همین سرسختی ها ممکن است اعدام شوند. برایم شکی نماند که منظور سرهنگ همان رفقای گروه آرمان خلق است. خیلی محتاطانه پرسیدم جناب اگر کسی را ترور نکردند خوب کمک اشان کنید که اعدام نشوند. فرمودید که انگیزه بدی نداشتند، منظورم این است قاچاقچی که نبودند. سرهنگ گفت نه ولی حرفهای ناجوری علیه سیستم وشاه زدند ودست بردار هم نیستند.
با خودم می گفتم واقعا چه سیستم جنایتکاری حاکم است که رئیس دادگاه اذعان می کند از این گروه فقط اسلحه گرفتند، عملیات مسلحانه نداشتند واگر دستگیرنمی شدند قرار بوده عملیات کنند، حالاچون برسر عقایدشان ایستادند و نادم نشدند، پیشاپیش حکم اشان اعدام است.
من ترجیح دادم بیشتر سئوال نکنم، درحالیکه ذملك كش[نف حر]مای سرملê بند کرك در êرن صفابت ن فبخلدمای مكاینل ن شر در كیفم مای زلدال جكشیدیم سیر كی کرد. به فکرم رسید بهتر است اول از همایون بپرسم من چنین کسی را می شناسم اگر موافقت کرد بعد به سرهنگ روبزنم و از وی تقاضای مساعدت کنم.
هفته بعد به ملاقات همایون رفتم، به رفیق گفتم من رئیس دادگاهتان رامی شناسم. آنقدر باوی نزدیک هستم که مطمئنم به تقاضای من ترتیب اثرمیدهد. موافقی باهاش صحبت کنم؟ همایون گفت ولی برای خودت دردسر میشه، میداند تو سیاسی هستی؟ گفتم نه ولی رابطه خانوادگی است و نگران نباش. گفت فکر میکنی چکار می تواند بکند، گفتم نمیدانم ولی از صحبتهاش اینطور برمیاد که بخاطراعتقاد گروه به مبارزه مسلحانه و سرسختی رفقا در بازجویی ها ممکن است حکم اعدام صادر کنند. من خواستم اطمینان پیدا کنم اگرموافق هستی من ازش تقاضاکنم کمک کند و تخفیف قائل شود. دقیقا نمیدانم چه واکنشی خواهد داشت ولی بهرصورت اگر بتواند حتما کاری خواهد کرد.
همایون گفت اگر برای خودت دردسر نشه باهاش صحبت کن. من حرفی ندارم ولی موضع ماراکه میدانی. ما در دادگاه کوتاه نمی آئیم. گفتم صبر کن من باهاش صحبت کنم بعد خبرش را می دهم.
دو روز بعد تلفن زدم و گفتم جناب اگر وقت دارید عصر خدمت برسم. همیشه با گشاده رویی می گفت خوش آمدی. وقتی وارد خانه شدم تازه رسیده بود و داشت لباسهایش را عوض میکرد. بعد مثل همیشه با محبت روبروی من نشست و گفت تو کتاب زیاد میخوانی، گفتم بله . پرسید چه کتابهایی، گفتم بیشتر تاریخی وادبی، سعی کردم بیشتر جواب ندهم و وارد این مقوله نشوم. وسواس داشتم که موضوع را چطوری طرح کنم که سرهنگ تعجب نکند. بالاخره به خودم نهیب زدم و گفتم جناب آن بچه های لر که چندی پیش در باره اشان صحبت کردی و فرمودید پرونده خوبی ندارند را من می شناسم.
جناب تقریبا جا خورد و گفت از کجا می شناسی؟ گفتم من دوست ندارم چیزی را ازشما پنهان کنم. یکی از آنهاهمایون کتیرائی است و در خیابان نظام آباد باما همسایه بود. گفت حالا چطوری ازش خبر داری. با کمی مکث گفتم می روم زندان ملاقاتش. احساس کردم صورت سرهنگ سرخ شد. گفت کدام زندان، گفتم جمشیدیه. گفت چطوری به چه اسمی تو که با اینها نسبت نداری. مجبورشدم حرفم را عوض کنم و ادامه دادم جناب خودم داخل زندان نمی روم، از طریق مادریکی از دوستانم پیام رد وبدل می کنیم. من فقط مادر دوستم را تا زندان جمشیدیه همراهی میکنم.
سرهنگ گفت، خیلی نگران کارهای توهستم. می فهمی اگر متوجه شوند با اینها رابطه داری چه اتفاقی می افتد. من سکوت کردم، با جناب طوری رفتار می کردم که همیشه رابطه ام صمیمانه بماند، دقیقا مثل جوانهایی که از بزرگترهایشان حرف شنویی دارند و کمتردر مقابل آنها عرض اندام می کنند . چند دقیقه گذشت گفت بازهم قراراست پیغام رد وبدل کنی؟ گفتم بله، تقریبا هر هفته مادر دوستم را می برم آنجا و برای همایون پیام می فرستم. چند دقیقه نه من حرف زدم و نه سرهنگ.
بعد سرهنگ گفت میدانی این ها خیلی حرفهای ناجورزدند و طرفدار مبارزه مسلحانه هستند، پرونده اشان خیلی سنگین نیست ولی بهشون بگو من پنجشنبه آنهارا احضار میکنم دادرسی و باهاشون صحبت میکنم. از شنیدن حرف سرهنگ خوشحالی عجیبی به من دست داده بود وفوری پرسیدم جناب همه آنهارا احضار میکنید یا فقط همایون را. گفت نه همه اشان را، فقط بهشون حالی کن مبادا علیه شاه حرف بزنند. من پنجشنبه میخواهم آنها را قبل از جلسه دادگاه نصیحت کنم. میخواهم بهشون بفهمانم که دادگاه آنها علنی نیست و دربسته است، باید بفکر خودشان باشند، نه خبرنگاری است ونه تلویزیون. سعی کن تو هم این مطالب را براشون شرح بدی. گفتم چشم حتما. بعد از خداحافظی باردیگر به فکر فرو رفتم که چه سیستم اهریمنی بر مملکت حاکم است که یک گروه از جوانان مبارز حتی اگر در دادگاه دربسته ازعقایدشان دفاع کنند بازهم اعدام خواهند شد.
دو روز بعد روز ملاقات بود. موضوع را باهمایون درمیان گذاشتم، گفتم سرهنگ اصرار داشت که دادگاه دربسته است و چیزی علیه شاه نگوئید. همه حرفهای سرهنگ را زدم و همایون درحالیکه به دیوارتکیه زده بود فقط لبخند می زد و باز تکرار کرد ما کوتاه نمی آئیم و ازعقایدمان دفاع می کنیم. بعد از ملاقات با همایون حرفهای سرهنگ را با شهامت و استقامت این رفقا در ذهنم مرور می کردم، هرچه فکر میکردم بیشتراز خوشبینی اولیه فاصله می گرفتم، با این وجود دست از تلاش برنداشتم.
یادم هست پنجشنبه عصر رفتم منزل سرهنگ، گفت امروز باهمه آنها صحبت کردم. اینها وقتی باهم هستند خیلی تند حرف می زنند ولی وقتی جدا جدا با ایشان حرف زدم خیلی نرم تر بودند. امیدوام روز دادگاه کاری ازشون سر نزند. من مثل همیشه از سرهنگ تشکر و قدردانی کردم و گفتم مطمئن باشید من پیام شما را بازهم برایشان می فرستم. باردیگر در ملاقات حضوری با همایون و شرف اظهارات سرهنگ بعد از دیدارش با آنها را به همایون انتقال دادم . سرهنگ از قبل روز دادگاه را به من گفته بود و من به همایون انتقال داده بودم. بعد از دیدار با همایون دیگر با سرهنگ صحبت نکردم و در انتظار دادگاهشان روزشماری می کردم.
بخاطر دارم روز دادگاه حدود ساعت ۶ بعد از ظهر بود که رفتم منزل سرهنگ برای شنیدن نتیجه دادگاه. سرهنگ را هیچوقت تا این حد عصبانی و برافروخته ندیده بودم. از شدت عصبانیت از روی مبل بلند شد و شروع کرد به حرف زدن با حالتی خیلی عصبی گفت اینها بالاخره کار خودشان را کردند. مگر بهشون خبر نداده بودی این دادگاه دربسته است. گفتم چرا جناب من همه پیامهارا رساندم. گفت اول دادگاه خوب پیش می رفت، یکی از آنها شروع کرد که مردم بلوچستان فقیرند و پابرهنه ها چنین و چنان هستند. تا اینجا هنوز قابل بخشش بود ولی یکی دیگرشان گفت اگر اسلحه داشته باشم حالا هم حاضرم شاه را بکشم. بعد بقیه هم تکرار کردند. سرهنگ تقریبا دوسه دقیقه صحبت کرد ولی صحبتهایش تکراری بود و دوباره با عصبانیت تکرار می کرد مگر قرار نبود این ها از این حرفها نزنند.
گفتم جناب من چندین بار برایشان پیام فرستادم خیلی عجیب است، حالا چکار می شود کرد؟ آیا امکان کمک و یا تخفیفی میسر است؟ گفت نه هیچکس نمی تواند کمک کند. همه آنها به اعدام محکوم شدند. در این موارد پرونده می رود نزد شاه و فقط شاه می تواند عفو کند. برای این کار یا قاضی باید تقاضای عفو کند یا رئیس دادرسی. پرسیدم یعنی سیستم طوری نیست که شما بگوئید پرونده سنگینی ندارند و تقاضای عفو کنید. گفت نه ، هرکس این تقاضارا بفرستد فقط خودش را به دردسر می اندازد، میدانی چرا؟ گفتم خیر. گفت من نمی توانم بنویسم اعلیحضرت چند نفر قراربود شما را بکشند و در دادگاه هم تکرار کردند ولی شما آنهارا عفو کن. بمن خواهند گفت وظیفه تو دفاع از شاه است یا قاتل شاه. اصلا من اگر چنین تقاضایی بکنم تیمسار بهزادی رئیس دادرسی ارتش موافقت نخواهد کرد.
احساس کردم سرهنگ از صدور این حکم فوق العاده ناراحت است وهیچ کاری هم از دستش برنمیاد. درآن موقعیت فکر کردم هرحرفی بزنم چیزی عوض نمی شود، لذا سکوت پیشه کردم و از درون باخودم نجوا می کردم ، رژیم دیکتاتوری شاه بطور لجام گسیخته ای هرگونه آزادیخواهی را سرکوب میکند. این استبداد موروثی حتی شهامت مبارزین را هم تحمل نمیکند چه رسد به مبارزه مسلحانه.
در آن هنگام با حالت غمزده ای روبروی سرهنگ نشسته و سکوت کرده بودم . خانم سرهنگ با لهجه غلیظ آذری و خیلی مهربانانه گفت مطمئن باش اگر جناب کاری از دستش بر بیاد برات انجام میده ناراحت نباش. سرانجام بعد از تشکر از جناب با حالتی اندوهگین ازوی و خانم اش خداحافظی کردم.
بدین ترتیب سرانجام رفقای گروه آرمان خلق قهرمانانه بخاطرایستادگی و مقاومت بر سر آرمانشان به جوخه اعدام سپرده شدند. بعدها در زندان شاهد بودم یکی از رفقا را بخاطر اینکه اعتراض کرده بود چرا باید تلویزیون ساعت ۱۲ شب روشن باشد و سخنرانی شاه را گوش کند چنان شکنجه کردند که تا مدتها نمی توانست درست راه برود. خفقان بیرون از زندان نیزفقط به مبارزین و مخالفین رژیم پایان نمی پذیرفت. فرجام هرگونه اظهار عدم علاقه به ´اعلیحضرتª با کیفرسختی روبرو می شد. نمونه ها فراوانند ولی تصور می کنم ذکر یک مورد برای آن دسته از جوانانی که از سبعیت آن روزها بی اطلاع هستند کافی باشد.
هنگامیکه عده ای از کارکنان ارشد سازمان انرژی اتمی به حضوراعلیحضرت´شرفیابª شده بودند بترتیب دست شاه را می بوسیدند. یکی از آنها که درحد معاون اکبر اعتماد رئیس این سازمان بود، یک تکنوکرات بود و هیچ سابقه سیاسی هم نداشت. وی با احترام فقط به شاه دست داده بود و این عکس در روزنامه ها چاپ شده بود. ساواک وی را احضار کرده بود وتا مدتها درحال رفت و آمد به سرویسهای امنیتی شاه بود تا ثابت کند انگیزه خاصی از نبوسیدن دست شاه نداشته است.
رفقای گروه آرمان خلق بر بستر چنین شرایطی به مبارزه مسلحانه روی آورده بودند و سرانجام در دفاع از عقاید مارکسیستی و شکستن جو خفقان قهرمانان واقعی دوران خود شدند. براستی از نظامی که رئیس دادگاهش بخاطر حکم ظالمانه علیه ´متهمª بخود می پیچد و هیچ کاری از دستش بر نمی آید راهی جز سر نگونی اش باقی میماند؟
و چه ستودنی بود هنگامیکه شاهد بودیم اقشار مختلف اجتماعی در برابر بیدادگریها بپاخاستند، از کارگرتا دهقان ، از معلم تا دانشگاهی و از کارمند تا نظامی و حتی قاضی دادرسی ارتش هریک بسته به توان خویش به پشتیبانی پیشاهنگان انقلاب همت گماشتند، به خیابان آمدند و در ساقط کردن رژیم شاه نقش آفرین شدند.دریغ که بی تجربگی و عدم آگاهی تودها در آن ایام باعث شد شلاق دست بدست شود و امپریالیستها در چارچوب تقویت پان سلامیسم در منطقه، خمینی و پیروانش را برتخت شاه بنشانند.
جاودان باد یاد و خاطره رفقای گروه آرمان خلق:
همایون کتیرایی - ناصر کریمی - حسین کریمی - بهرام طاهرزاده- ناصر مدنی- هوشنگ ترگل و سایر همرزمانشان
A.C.P- Postfach 12 02 06-60115 Frankfurt am Main-Germany |
Web Site: http://www.iranian-fedaii.de E-Mail: organisation@iranian-fedaii.de |
بخشی از اخبار و مقالات قدیمی