امپریالیسم فرانسه را بیشتر و بهتر بشناسیم

بخش چهاردهم -بیافرا
این بخش برگرفته ای است از نویسندگان و محققان فرانسوی

عملیات نظامی در بیافرا

نوشته ژوئل کلمت


در اواخر دهه ۱۹۶۰، فرانسه در مقابل تصاویر کودکانی که در شرق نیجریا از گرسنگی می میرند بسیج می شود. لکن، در پس پرده شور همبستگی، پنهانی به آنجا اسلحه، مشاور نظامی و سرباز مزدور می فرستد.


جمعه دوم اوت ۱۹۶۸ از کانال دوم تلویزیون دولتی فرانسه، درست بعد از گزارشی راجع به مسابقات قهرمانی شنای فرانسه، معروفترین روزنامه نگار آن زمان، پیرصباق ( Pierre Sabbagh )، مستقیما بینندگان تلویزیون را مخاطب قرار می دهد : « خانمها و آقایان. از شما استدعا دارم، بدقت به من گوش کنید. در سال ۱۹۴۵ شما مثل من گفتید : « چنین چیزی هرگز دیگر نباید اتفاق بیفتد! » چه چیزی دیگر نباید اتفاق بیفتد؟ قوم کشی! امروز در بیافرا دارد قوم کشی می شود! »

هشت ساله ام. مثل هر شب جلوی تلویزیون می نشینم. از طریق این پنجره شگفت انگیز جهان وسیع، این منبع اعجاب دایمی، را کشف می کنم. آن شب تصویر کابوسی دردناک است که در مقابل چشمان من در حرکت است. تصویر کودکانی که چشمانشان از حدقه بیرون زده است و بر اثر گرسنکی و کمبود ویتامین شکمهای بی اندازه بزرگی دارند. موهای خود را از دست داده اند. اعضای بدنشان آنقدر لاغر شده است که سرشان به نظر دوبرابر می آید. در اطراف آنها بزرگسالان با بردباری می میرند. بر روی پشت بامهای اطراف لاشخورها منتظر طعمه خود هستند.

در مقابل این تصاویر صامت می گریم. در فاصله سکوتهای بلند مجری اخبار تلویزیونی، شمرده شمرده، اطلاع می دهد: « شش هزار مرده در روز ... بیش از چهارصدهزار مرده در ظرف سه ماه ... در تنها بیمارستان بیافرا پزشکان کودکانی را که می دانند محکوم به مرگ اند جواب می کنند... قیمت یک موش در بازار دو فرانک و قیمت یک مارمولک یک فرانک و هفتاد سانتیم است. » تصاویر یکی پس از دیگری می آیند و برای مدتی طولانی یک به یک در ذهن حک می گردند. تا آن موقع یک موضوع ، بی آنکه به آن اعتنای چندانی شود، بقیه موضوعها را تحت الشعاع خود قرار داده بود. البته، بر روی صفحه تلویزیون من حوادث مه ۶۸ در گزارشی بلند راجع به کمبود بنزین خلاصه می شد. هیچ مطلبی راجع به اعتصابها، هیچ چیز راجع به تظاهرات. تظاهر کنندگان مه ۶۸ می خوانند: «رادیووتلویزیون فرانسه، به حکم اربابش می رقصه »

فراخوانی صباق ده دقیقه طول می کشد- یک سوم زمان اخبار تلویزیونی- و با تقاضای کمک به صلیب سرخ پایان می یابد. برای نسلی از کودکان دنیا واژگون می شود؛ بیگناهی برای همیشه ناپدید می گردد. جایی در آفریقا، در یکی از ایالات نیجریا، کودکان همسن ما از گرسنگی می میرند: پس، فانی هستیم.
پیر صباق پافشاری می کند. طی چندین روز متوالی به « کشتاری که در جریان است» بازمی گردد: وی با نشان دادن عکسهای جدید و هولناک بچه های بیافرایی- بخصوص عکسهای ژیل کرون، که یک شب به تلویزیون دعوت می شود- شروع می کند و سپس دوباره خواستار سخاوتمندی مردم می شود. بیافرا نخستین فاجعه انسانی رسانه ای شده است؛ همانطور که ویتنام، که همزمان جریان دارد، نخستین جنگ است که مستقیما از تلویزیون نشان داده می شود.
یک شب آذوقه ای را که در خانه هست (مقداری شکر، چند پاکت ماکارونی و برنج، دو یا سه قوطی لوبیا سبز) بیرون می آوریم و به شهرداری، که به همین مناسبت به دستور دولت بازمانده است، می بریم. کارمند شهرداری را خوب به یاد دارم؛ ظاهرا از اینکه ساعت کار روزانه اش طولانیتر شده است خرسند نیست. حتی برای اینکه به بیافراییها کمک شود. هشتصد هزار نفریم که کمک می کنیم.

طی ماههای آینده گزارشات زیادی از پزشکان و پرستاران صلیب سرخ و سلک مالت- که البته همواره پزشکان و پرستاران فرانسوی اند- نشان داده می شود. آنها با خود دارو می برند و « با به خطر انداختن جان خود در دل فاجعه» کودکان را مداوا می کنند. به کشور خود افتخار می کنم که اینهمه به اشباحی که به یک تکه نخ و دو چشم بزرگ فراخ تبدیل شده اند کمک می کند.
لغت جدیدی یاد می گیرم: کواشیورکور،K-W-A-S-H-I-O-R-K-O-R، بیماری مرگ. این بیماری کودکانی را که به قدر کافی غذا نمی خورند می کشد. پدرومادرهای فرانسوی خوب متوجه شده اند : « اگر سوپت را نخوری مثل بچه بیافرایی می شی.» چه بچه ای این جمله را در آن زمان نشنیده است؟

مدت کمی بعد، پیر بلمر ( Pierre Bellemare )، که شخص معروفی است، یک بازی تلویزیونی راه می اندازد به نام« لاتاری قوس و قزح » تا پول جمع آوری کند. این اختلاط جدید سرگرمی و فاجعه انسانی جاروجنجال راه می اندازد. سپس، فتح ماه ایجاب می کند که تماما راجع به آن حرف زده شود؛ پس، دیگر از بیافرا حرفی زده نمی شود. مگر برای مدتهای مدید در زنگ تفریح. شوخیهای مدرسه، شوخیهای حزن انگیز. « یک نقطه سیاه تو آسمون چیه؟ چی، نمی دونی؟ معلومه: یک بیافراییه که پنکه اش رو خوب تنظیم نکرده!» و این یکی: « چه کسی بیش از همه به یک بیافرایی حامله شبیه است؟ یک بیافراییه که یک دونه برنج قورت داده باشه»

«فرانسه نقش چندان افتخارآمیزی بازی نکرده است»
بیافرا ۳۰ مه ۱۹۶۷ زاده می شود. در نیجریا، مستعمره سابق انگلیس، که در آن موقع پرجمعیت ترین کشور آفریقاست، سرهنگ دومی سی و سه ساله، اوجوکوو( Ojukwu )، که حکمران ایالات شرقی است، از آن کشور جدا می شود. انفصال چندان هم غیرمنتظره نیست : در سال ۱۹۶۶، دو کودتا کشوری را به لرزه در می آورد که از لحاظ سیاسی بی ثبات است و بین سه گروه فرهنگی، قومی و دینی مهم تقسیم شده است که ویژگیهای برجسته ای دارند. خلاصه بگوییم : در شمال هائوساها هستند که اکثرا مسلمانند؛ در جنوب یوروباها، که روح باور و مسیحی اند و در شرق ایبوها که اکثرا مسیحی اند.

به دنبال کودتاهای ناکام، بخصوص در شمال، کشت و کشتار راه می افتد: چندین هزار ایبو، که از زمان استقلال در سال ۱۹۶۰ پستهای مهمی در دستگاه دولت دارند، کشته می شوند. حوادث در مطبوعات فرانسه به شکلی کاریکاتوروار انعکاس می یابد و در مسئله کشتار مسیحیان بیگناه به دست مسلمانان مخوف خلاصه می شود. طی چند ماه کشور به خاک و خون کشیده می شود و دستگاه دولت مختل می گردد. میلیونها ایبو به ایالات شرقی کشور پناهنده می شوند.
فردای اعلان انفصال حکومت مرکزی نیجریا به رهبری سرهنگ دوم سی و دو ساله، گوون ( Gowon )، فرمان محاصره اقتصادی کامل بیافرا را می دهد. از آن جمله مواد غذایی. در ۱۵ ژانویه ۱۹۷۰ جمهوری کوچکی که سه سال پیش اعلام موجودیت کرده تسلیم می شود. انفصال شکست می خورد و بین پانصد هزار و یک میلیون مرده به جا می گذارد.آن هم در مقابل چشم تمام جهانیان.
در سال ۱۹۹۸، سی سال بعد از فراخوان سازمان دولتی رادیو و تلویزیون فرانسه، در بازگشت از بحثی با زاویه امانوئلی ( Xavier Emmanuelli )، بیافرا دوباره به یادم می آید. برعکس سایر پزشکان بدون مرز در سال ۱۹۷۱، امانوئلی به بیافرا نرفته است. ولی راجع به آن خیلی حرفها شنیده است.

او، با حالتی خیلی جدی، به من می گوید که این جنگ، که « یکی از بزرگترین فاجعه های انسانی قرن بیستم است، به همان سادگی که در آن موقع گفته شد» نبود. « آن همه آدم به خاطر هیچ و پوچ مردند؛ زیرا انفصال درظرف کمتر از سه سال شکست خورد. و فرانسه نقش مهمی که چندان افتخار آمیز نیست در این جنگ بازی کرد.» به چه دلیل؟ « گفته می شود که زیر زمین بیافرا پر از نفت بوده و فرانسه می خواسته به هر قیمتی که شده آن را به دست آورد.» وی بیش از این نمی دانست.
آیا فرانسه با انگیزه ای غیر از انگیزه انساندوستانه به بیافرا کمک کرده است؟ و بدتراز این، آیا حکومتی که ریاستش را ژنرال دوگل به عهده داشته در قوم کشی شرکت داشته است؟ می خواهم بدانم که آیا به من موقعی که بچه بودم دروغ گفته شده است یا نه.

من که مستند ساز شده ام تصمیم می گیرم فیلم مستندی راجع به این موضوع بسازم. چنین بر می آید که تحقیق راجع به آن دشوار است. در بایگانیهای اداره رادیو و تلویزیون فرانسه فقط گزارشهایی وجود دارند که مرا در بچگی به گریه انداخته اند. خلاصه بگویم فقط تاریخ رسمی. هیچ گزارشی وجود ندارد که جز پشتیبانی انساندوستانه به شکل دیگر پشتیبانی فرانسه از بیافرا اشاره داشته باشد. و در باره بازیگران سیاسی آن دوره هم باید گفت که همگی ، دوگل، پمپیدو ( Pompidou )، دبره ( Debre )، کوو دو مورویل ( Couve de Murville )، مرده اند.
ژاک فکار، این شخصیت اهریمنی ای که در تمام کثافتکاریهای جمهوری پنجم دست داشته است نیز مرده است و تمام اسرار را با خود به زیر خاک برده است. در راس دبیرخانه کل امور آفریقا و ملگاش، این او و فقط اوست که با قدرت هر چه تمامتر به امور آفریقای پس-استعماری سروسامان می دهد. وی، که به دوگل خیلی نزدیک است، همچنین در الیزه به امور انتخابات و اداره اطلاعات می پردازد. به عبارت دیگر، مطلعترین فرد و، احتمالا قدرتمندترین شخص است.

در سال ۱۹۹۷ خاطراتش چاپ می شود. یک موضوع اسباب شگفتی می گردد : در این خاطرات روایتی از پشتیبانی فرانسه از شورشیان به دست داده می شود که با روایتی که بارها و بارها از آنتنهای رادیو و تلویزیون فرانسه پخش شده است فرق می کند. با خواندن صفحه ای در می یابیم که بنا به در خواست رئیس جمهور ساحل عاج، فلیکس هوفوئت-بوآنی ( Felix Houphouet-Boigny )، که بزرگترین متحد دوگل در منطقه است، در تاریخ ۳ مه ۱۹۶۸ دوگل می پذیرد که «مقداری اسلحه و مهمات به بیافراییها بدهد».شگفت این که همان روز رئیس جمهور از صلیب سرخ می خواهد که به کمک بیافرا بشتابد.
این اقرار مرا تکان می دهد. از خود سؤال می کنم : کمک نظامی فرانسه به جدایی طلبان بیافرا از چه زمان شروع شده است؟

خلبان، قاچاقچی، سرباز مزدور، شیاد قهار
طی جنگ بیافرا، فیلیپ لترون ( Philippe Letteron )، همکار جوان الیزه، در گروه ژاک فکار کار می کرد. در بهار سال ۱۹۹۹ با او تماس می گیرم. وی که اندکی به بازنشستگی اش مانده است، وابسته پارلمانی نماینده حزب اتحاد برای جمهوری ( RPR )، روبر پاندرو ( Robert Pandraud )، است. او به یاد دارد که در آن زمان سنتزی کوتاه از پشتیبانی فرانسه از بیافرا نگاشته است. می گوید که این سنتز جزو« چند بایگانیی است که هنوز طبقه بندی نشده اند». شش ماه بعد، بعد از چندین بار ملاقات، سرانجام، به من اجازه می دهد نگاهی به این« چند بایگانی»، که معلوم شد هزاران صفحه یادداشت و گزارشهایی است که می بایستی از بین برده می شدند، بیندازم. از روی علاقه و از شانس خوش تاریخدانان، لترون همه را نگه داشته است.
او آن« سنتز کوتاه» را نیافت، اما اجازه داد که به بخشی از این گنجینه دست یابم. شبهای تمام همم را صرف رمزگشایی می کنم؛ سعی می کنم از مسائل سر درآورم و برای آنهمه دلیل و منطقی پیدا کنم. تلاش بیهوده است. هر چه بیشتر جلو می روم کمتر سر درمی آورم. اما یک چیز قطعی است : اسناد ثابت می کند که ژاک فکار و افرادش به این منطقه محصوری که از بقیه جهان گسسته شده بود علاقه زیادی داشتند.

به هنگام مطالعه یک پرونده، به یکی از قدیمی ترین پیامهای تلگرافی یکی از خبرگزاریها، که فیلیپ لترون نگه داشته است، برمی خورم. تاریخ آن اکتبر ۱۹۶۶ است؛ یعنی شش ماه قبل از انفصال بیافرا. در آن به تفصیل نقل شده است که یک هواپیمای دی سی چهار ( DC4 )که« محموله اش سلاحهایی بود که معلوم نبود از کجا می آیند»در کامرون، نزدیک مرز نیجریا سقوط کرده است بدون اینکه قربانی داشته باشد. لذا، نه چندان دور از منطقه جنگ. خلبان در دوالا زندانی می شود. خبرگزار می نویسد که مقصد محموله هواپیما « احتمالا ایالات شرقی نیجریا بوده است».
فیلیپ لترون به چه دلیل این خبر را بایگانی کرده است؟ خوب نمی داند. همه اینها مال خیلی وقت پیش است. در عوض، نام خلبان یادش است : هانک وارتون ( Hank Wharton ).
اطلاعاتی که راجع به این خلبان آمریکایی به دست می آورم کنجکاوی ام را هر چه بیشتر برمی انگیزد. قاچاقچی اسلحه، جاسوس گهگاهی سیا و موساد، سرباز مزدور، شیاد قهار، رئیس چندین شرکت هواپیمایی. شخصیتی مرموز که پیدا کردنش سخت است. با تمام دوستانش قطع رابطه کرده و رد زندگی گذشته خود را کاملا پاک کرده است. اما فقط یک نکته جزیی را فراموش کرده است : فراموش کرده است که اسم خود را در فهرست قرمز دفتر تلفن بگذارد. یک شماره تلفن در دفتر تلفن فلوریدا به اسم او وجود دارد.

همه چیز با هم قاطی می شود؛ نظامی و انساندوستانه
وقتی گوشی را برمی دارد و به او می گویم که به ایالات متحده آمده ام تا او را ببینم هیچگونه تعجبی از خود نشان نمی دهد. فقط چندین بار اصرار می کند که او را نه « مستر وارتون» بلکه «هانکی پانکی» ( « هانکی پیر» ) صدا بزنم- عشوه گری پیرمردها؟
دوم سپتامبر سال۲۰۰۰ است و در میامی هوا سرد است. در ساختمان ۲۹۸۰ ایست پوئینت درایو، آیفون آپارتمان ۱۰۸د را فشار می دهم. آیفون ، که یک دبلیو کج و معوج روی آن نوشته شده، از جا در آمده اما کار می کند. «منزل هانکی پیر است! بفرمایید تو!» آپارتمان به آپارتمانهای فیلمهای اواخر دهه ۱۹۶۰شبیه است : صندلیهای لاله ای شکل سارنین، میز کنول، چراغهای کرومی قارچی شکل، فرش چهارخانه سیاه و سفید. انتظار دارم که با میری دارک ، با آن پیراهن سیاه هلالی شکلش رو به رو شوم؛ اما پیرمرد هفتاد هشتاد ساله خندانی را می بینم که موهای سرش ریخته است. «مطمئن بودم که به من تلفن می کنید. به من خبر داده شده بود. نپرسید توسط چه کسی.»

فورا خبر تلگرافی اکتبر سال ۱۹۶۶ را، که در میان کاغذ پاره های فیلیپ لترون یافته ام، به او نشان می دهم. می زند زیر خنده.« داستان با نمکی بود!» و بی آنکه از او خواسته باشم تعریف می کند: « این پل فویه ( Paul Fevier )، فروشنده اسلحه فرانسوی، بود که با من تماس گرفت. سلاحها که در سوئیس انبار شده بود بازمانده جنگ جهانی دوم بود. یک نفر بیافرایی آنها را خریده بود. در آمستردام آنها را به من تحویل دادند.» وارتون یک بار مشروب چرخدار برنجی را به سمت خود می کشد و برای خود یک لیوان ویسکی می ریزد. « فویه یک اجازه صدور به انگلستان برایم تهیه کرده بود، اما بعد از پرواز... مقصد خود را عوض کردم! نتوانستم در فرودگاه فورت-لمی در چاد که در آنجا باید بنزین می زدیم به زمین بنشینم...سوخت نداشتم...با عجله کنار رودخانه ای که اتفاقا چندان از بیافرا دور نبود فرود آمدیم.»

از صراحت حرف زدنش تعجب می کنم. این خلبان سابق انکار نمی کند که مقصد نهایی محموله جنگی اش جای دیگری جز بیافرا نبوده است. سفارش دهنده اش، پل فویه، کی بود؟ بازرس سابق پلیس ویشی که در زمان خود قاچاقچی اسلحه بود.« لقبش « پوپل گنده»( Gros Popaul ) بود. طی جنگ جهانی دوم خیلی پول در آورده بود. در یک آپارتمان خیلی بزرگ در پاریس در خیابان فرانسوای اول زندگی می کرد. آن وقتها حامیان بلند پایه ای در الیزه و یا وزارت جنگ داشت. خوب یادم نیست.»

این موقع است که از دومین فرانسوی حرف می زند؛ از تکخال هوانوردی فرانسه طی جنگ؛ از این همراه آزادی: پیر لورس ( Pierre Laureys ). او نیز فروشنده اسلحه است. « در آغاز دست در دست هم کار می کردیم تا سلاحها و مهمات را به بیافرا ببریم. بعد، بسته های صلیب سرخ بین المللی و سازمانهای غیر دولتی را هم بردیم. هزاران تن در ماه! کار و کاسبی پر رونقی بود. هر کس برای به دست آوردن سهم خود می جنگید.» در این«کاروکاسبی پر رونق» همه چیز با هم قاطی می شود؛ نظامی و انساندوستانه.

خود را در دل بازار آشفته ای می یابم که در آن همدستهای حکومت ویشی و مقاومت کننده ها دست در دست هم در آفریقا کار می کنند. به رمان جاسوسی غریبی شبیه است که نویسنده هایی چون آنتوان دمینیک و یا پل کنی( دو نویسنده ای که امروز فراموش شده اند) می توانند نویسنده آن باشند. بین چندین عنوان برای این رمان مرددم : پول و پله صلیب سرخ؛ گوریل در جنوب سقوط می کند...
هانکی پیر مرا از خیال پردازیهایم بیرون می آورد و از من می خواهد به آشپزخانه بروم و از آنجا یک جعبه کفش بیاورم. داخل جعبه عکسهای هواپیما، از جمله هواپیمایی که در کامرون سقوط کرده است ( که پلاکش I-ACOA است)، تعدادی نامه و مقدار زیادی کارت ویزیت وجود دارد. «توی این جعبه چیزهای به درد بخور پیدا می کنید. همه اش را با خود ببرید! در اینجا عاقبتشان سطل آشغال است.»

همراهان آزادی هم باید خرج زندگیشان را در بیاورند
وقتی به فرانسه بر می گردم، سعی می کنم بفهمم که آیا پل فویه معروف به پوپل گنده با ژاک فکار، اداره اسناد خارجی و ضد جاسوسی( نیای اداره کل امنیت خارجی) و یا وزارت جنگ سروسر داشته است یا نه. طبق بایگانیهای پلیس، در تاریخ یکم ماه مارس ۱۹۴۲ به مقام کمیساری منصوب می شود. « به عنوان رئیس اداره تسلیحات دایره تجهیزات وزارت کشور، این شخص از فرصت استفاده کرده و به قاچاق جنگ افزارهایی می پردازد که آنها را به بهایی نازل خریده و با سود به اداره خود و یا به اعضای نهضت مقاومت می فروشد...بسیار بی باک، زبر و زرنگ و بی وجدان دانسته شده است.»

در پرونده اش ذکر شده است که به بوروندی، کوبا و یمن اسلحه فروخته است. او که ازنزدیک زیر نظر مقامات قضایی بوده هرگز با وزارت دادگستری سر و کار پیدا نمی کند. وی در سال ۱۹۶۸ می میرد. امری که مایه ناامیدی ام می شود. هرگز نخواهم دانست از طرف چه کسی درامور بیافرا پا به میان می گذارد. چه کسی به او دستور می دهد؟ اسناد مربوط به این مسئله را پانزده سال بعد از آن زمانی که پل فویه مستقیما با اداره اسناد خارجی و ضد جاسوسی فرانسه، سازمان اطلاعات فرانسه، در تماس بوده است به دست می آورم.

همان طور که در مورد پیر لورس چنین است، او نیز طبق بایگانیها ژاک فکار را خوب می شناخته است. برای قاچاقچیان دو حفاظ بهتر از یکی است : اداره اسناد خارجی وضد جاسوسی و الیزه.
در پائیز سال ۲۰۰۰ موفق می شوم با لورس ملاقات کنم. البته نه چندان راحت. خلبان سابق وانمود می کند که حافظه خود را از دست داده است. حتی واژه« بیافرا» به نظرش عجیب می آید! مع هذا، خود نمایی می کند و با تفصیل هر چه تمامتر عزیمتش را از سن-ژان-دو-لوز برای پیوستن به دوگل درژانویه ۱۹۴۰ در لندن تعریف می کند. و فقط آخر گفتگوست که بفهمی نفهمی اقرار می کند که با پوپل گنده، هانکی پیر، وهمچنین ژان-فرانسوا شول ( Jean-Francois Chauvel ) ، که « انگار روزنامه نگاربود»، خیلی کوتاه ملاقات کرده است. این نفر آخر گزارشگر فیگاروست.
دنیای کوچک این قاچاقچیهایی که مسیر و منشاهای مختلفی دارند! اما یک چیز قطعی است : بدون تقاضای فرانسه این افراد نمی توانستند در بیافرا اقدام کنند.
نتیجه گیری ای که فیلیپ لترون، این دستیار جوان ژاک فکار، آن را با شتاب رد می کند. بالاخره، طی یکی از گفتگوهای بیشمارمان، موقعی که لجاجت به خرج می دهم، عصبانی می شود واز دهانش در می رود : « خوب گوش کنید. از آنهمه پولی که لورس و دارودسته اش در بیافرا در می آوردند دیگر داشت حالم به هم می خورد. یک روز راجع به آن با فکار صحبت کردم. وی پاسخ داد : « چه انتظار دارید؟ همراهان آزادی هم باید خرج زندگیشان را در آورند.» وآن موقع بود که فهمیدم که حرف دیگری برای گفتن ندارم.»

به نظر او فقط یک نفر حقیقت را می داند : موریس ربر (Maurice Robert )، مسئول سابق بخش آفریقای اداره اسناد خارجی و ضد جاسوسی. قطعا. شک نیست که این عضو نهضت مقاومت، که جزو نزدیکان فکار و طرفدار دوگل است، این ضد کمونیست و مسیحی ای که از انگلیس نفرت دارد، حقیقت را می داند. که البته در ضمن آدم خوش خوراک با سلیقه ای هم هست : همیشه سر میز یک رستوران شیک خیابان فلیکس فور پاریس است که وی خود را دعوت می کند. او مرا از کوره در می برد و من اسباب سرگرمی اش هستم. به هر جهت، تحقیقم جلو نمی رود.

دقیقا یادم نیست که طی پنجمین ویا ششمین باری که می خواستیم با هم نهار بخوریم بود که با همسرش، شانتال، که او نیز عضو قدیمی اداره اسناد خارجی و ضد جاسوسی بود، آمد. لحظه ای، با لحنی معلمانه و پدرانه ای که در او سراغ نداشتم، گفت : « باید به شما توضیح دهم تا بفهمید در بیافرا چه اتفاقی افتاد. کسانی وجود دارند که در دوایرمان آنها را « سگهای شکاری جمهوری» می نامیم؛ آنها دلالها، قاچاقچیان و یا هر اسم دیگری که رویشان می گذارید، هستند که اجازه دارند بو بکشند که کجا می توان به طور قانونی و یا غیرقانونی- مهم نیست چطور-اسلحه فروخت. فقط به یک شرط : که کاسبیشان با مواضع فرانسه در تضاد نباشد؛ و یا بهتر از آن، در صورت امکان به آن یاری برساند.»

این جاسوس سابق وقتی شروع کرد دیگر متوقف نشد : « معمولا این افراد قبل از اینکه دست به اقدام بزنند ما را خبر می کنند. اگر خطری وجود داشته باشد به آنها علامت داده می شود. مثل چراغ قرمز است! در غیر این صورت، چیزی نمی گوئیم. اما باید دانست که این به معنای چراغ سبز نیست! اگر موفق نشوند از آنها حمایت نمی شود. در واقع، چیزی مثل چراغ زرد است! » همسرش حرفها را تایید می کند. موریس ربر تاکید می کند که « پوپل گنده یادش نمی آید» هر چند اسمش « به نظرش آشناست »؛اما، « به یاد دارد که وارتون، لورس و دیگران جزو «سگهای شکاری جمهوری» بودند. آنها به نوعی، قبل از آنکه فرانسه - به طور رسمی و یا غیر رسمی - درگیر شود، زمینه را آماده می کردند.»

« بیافرا امکانات لازم برای پیروز شدن نداشت»
پس، دولت فرانسه و یا دست کم اداره اسناد خارجی و ضد جاسوسی، به طور غیرمستقیم، با دادن تجهیزات نظامی بیافرا را ترغیب کرده است که اعلان استقلال کند. به چه دلیل؟ هانکی پیر و پیر لورس از نفت بیافرا حرف می زنند. اما طی جملاتی بسیار مبهم. در اوایل دهه ۱۹۶۰، چند سال قبل از قیام، در ایالات شرقی نیجریا منابع عظیم نفت کشف شده است. چندین شرکت خارجی، از جمله سفراپ (Safrap )، این نیای الف (Elf )، که شرکت نفتی فرانسوی است، شروع به بهره برداری می کنند.

در سال ۱۹۶۷ فرانسه که بر اثر استقلال الجزایر استقلال خود را در زمینه انرژی از دست داده است در پی منابع جدید هیدروکربور است. توضیح به نظر معقول می نماید. شاید بیش از حد.
از یکی از ماموران اداره اطلاعات فرانسه، باب ملوبیه ( Bob Maloubier )، سؤال می کنم. آخرین کتابش، در طلای سیاه فروش و جاسوس !، مرا به این فکر می اندازد که باید راجع به این موضوع اطلاعات زیادی داشته باشد. در اوایل فوریه ۱۹۹۹ همدیگر را در یکی از رستورانهای چینی مونژرون ملاقات می کنیم؛ در رستورانی که احتمالا باید پاتقش باشد؛ و گواه این حرف چشمکهایی است که به دختران پیشخدمت آن می زند.

بلیزر آبی سیر و پیراهن آستین کوتاه کشبافی پوشیده است که دستمال گردنی ابریشمی آن را زینت می دهد؛ سبیل قیطانی و عینک تک عدسی ای دارد که انگار به مژه هایش چسبیده است. او در سن ۷۷ سالگی آراستگی انگلیسی ازمد افتاده ای دارد. طی جنگ جهانی دوم عضو سازمان جاسوسی انگلیس است؛ سپس، به مدت پانزده سال یکی از ستونهای اداره اسناد خارجی و ضد جاسوسی فرانسه است. زندگی اش این آدم مرموز را بر آن می دارد که بین سالهای ۱۹۶۸ و ۱۹۷۳ برای سفراپ در نیجریا کار کند.

می داند که منتظر توضیحاتی راجع به منابع نفتی بیافرا هستم. اما، مرا دست می اندازد، از پاسخگویی طفره می رود و راجع به زیبایی جنگلهای گابن و همسرش حرف می زند. ناهار تمام می شود. « پس چرا راجع به نفت حرف نزدیم؟ با وجود این موضوع ملاقات ما بود! باید از من سؤال می کردید آقای عزیز من. هر چند راجع به آن حرف زیادی برای گفتن ندارم. من طرفدار نیجریا بودم نه جدایی طلبان. در سفراپ خیلی سریع اوضاع را تجزیه و تحلیل کردیم و نتیجه گرفتیم که بیافرا هرگز امکانات لازم برای پیروز شدن ندارد، نه امکانات انسانی و نه نظامی. » باب ملوبیه به سمت آینه ای که در میان اژدهاهای رنگ و رو رفته نصب شده است برمی گردد و با طمانینه گره دستمال گردن خود را سفت می کند و در گوش من زمزمه می کند : « وانگهی، شورشیان ایبو فقط کنترلی ظاهری بر چاههای نفت داشتند؛ زیرا این چاهها در قلمروی سایر اقوامی که در اقلیت بودند قرار داشت. در این صورت...»

به هنگام خروج به من توضیح می دهد که هر بار که به پاریس می آمده به ژاک فکار گزارش می داده است.«نظر او چندان با نظر من فرق نداشت، اما گذاشت دیگران هر کاری می خواهند بکنند. به شما نگفتم که ما خیلی به هم نزدیک بودیم؟ همدیگر را تو خطاب می کردیم. به نظر او، در صورتی که انفصال طلبان پیروز می شدند، نفت گیلاسی بود که روی کیک گذاشته شود، نه چیز بیشتر...پشتیبانی از بیافرا تلاش برای هیچ بود. خریت محض بود!»

رقابت با انگلیس
چند روز بعد اسنادی برای اثبات ادعاهای خود برایم می فرستد. حتی در صورتی که انفصال طلبان، که به دنبال پشتیبان می گردند، توانسته باشند ثروت زیرزمینی خود را بزرگ جلوه دهند، فرانسه به خاطر جذبه طلای سیاه نیست که در این ستیز خونین در گیر می شود. دلیل اصلی را موریس ربر، این جاسوس قهار ، به دست می دهد : « در وهله اول مسئله تضعیف کردن نیجریا مطرح است و در وهله دوم انداختن سنگی به باغ انگلیسیها.»

به نظر الیزه نیجریا مظهر امپراتوری بریتانیا در حوزه نفوذ فرانسه بود. موریس ربر ادامه می دهد : « غولی بود که مستعمرات سابق ما، که خیلی ضعیفتر و هنوز خیلی جوان بودند، در اطراف آن قرار داشتند : چاد، نیجریه، توگو.این موضوع فکار و در نتیجه دوگل را خیلی نگران می کرد.»
نگرانی ای که رئیس جمهور ساحل عاج، فلیکس هوفوئه-بوآنی، نیز در آن سهیم است. مردی که می خواهد رهبر غرب آفریقا و حتی تمام قاره آفریقا باشد از قدرت همسایه بزرگ خود بیم دارد. «نقشش مهم و نا شناخته بود. او بود که در بهار سال ۱۹۶۸ ژنرال را متقاعد کرد که از طریق کشورش سلاح و مهماتی را که ما برای بیافرا در نظر گرفته بودیم منتقل کنیم. این امر به ما اجازه می داد در پشت صحنه بمانیم. ما همین کار را با گابن عمر بنگو ( Omar Bongo ) کردیم.»

تحویل افزارهای جنگی و جاسوس : جنگ وکالتی. آیا همه این دسیسه چینیها حاصل ذهنیت عصری سپری شده بود؟ نشانگان امپریالیسم قدیمی بود؟ موریس ربر لحظه ای مکث می کند : « دل نگرانیهای دیگری هم وجود دارد. از همان اول جنگ، نیجریا همکاری نظامی وسیعی را با اتحاد جماهیر شوروی شروع کرد. این امر، آن هم در بحبوحه جنگ سرد غیر قابل قبول بود! همان طور که نابودی ایبوهای مسیحی به دست هائوساهای مسلمان غیر قابل قبول بود- این هم یکی دیگر از دلمشغولیهای هوفوئت-بوآنی بود که خود مسیحی مؤمن دو آتشه ای بود. اما رقابت بین فرانسه و انگلیس را در آفریقا فراموش نکنید.»

وی یاد آوری می کند که این رقابت در آن موقع خیلی شدید بود. « در مقابل کشورهای مشترک المنافع انگلستان دوگل می خواست کمونته ای فرانسوی-آفریقایی خلق کند؛ اما طرحش نقش بر آب شد. این همان موقعی بود که وی با ورود بریتانیای کبیر به کمونته اروپایی مخالفت کرد.» وبا لحنی اسرارآمیز می افزاید : « پیچیدگی قضیه در این بود که وزارت امور خارجه، که همچنان هوادار وراثت قانونی سلطنت و حتی طرفدار آمریکاست، هیچ چیز راجع به این قضیه نمی خواست بداند. و شارل کبیر هم همین طور...» در راس دولت همه یک نظر ندارند.

در آن زمان، پیر مسمه (Pierre Messmer ) وزیر جنگ است. سی و سه سال بعد به کاری که کرده است افتخار می کند. « نظر من خیلی ساده بود : موافق شورش بیافرا بودم، اما به موفقیتش باور نداشتم. ژنرال دوگل هم کما بیش نظرش همین بود. وانگهی، وی هرگز از لحاظ دیپلماتیکی بیافرا را به رسمیت نشناخت؛ بر خلاف کاری که در مورد ساحل عاج، گابن، تانزانیا و یا زامبیا کرد. فکار فکر می کرد که جدایی طلبان با کمک خارجی می توانند پیروز شوند. من موافق نبودم. می دانید، من عرصه را خیلی بهتر از او می شناختم. او آفریقاییها را می شناخت نه آفریقا را.»
او به طور ضمنی به وسعت کمک فرانسه اذعان می کند. وی آن را هزاران تن جنگ افزار و مهمات که به شورشیان رسانده شده است برآورد می کند.« مشاوران» اداره اسناد خارجی و ضد جاسوسی نیز به بالین ستاد کل فرماندهی بیافرا می شتابند. و اما راجع به عملیات انساندوستانه؛ او آن را ناچیز می داند. با وجود آنکه به سخاوتمندی هم میهنان خود درود می فرستد، اعلان می دارد که « کمک صلیب سرخ فقط درصد کوچکی از کمکهای بین المللی است.»

« بیگ پاپا »، « بیگ برادر» و دست راست آقا
در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۱۹۶۸، یک ماه بعد از درخواست کمک صباق در اخبار تلویزیونی، جلسه ای در کاخ نخست وزیری تشکیل می شود. حاضران عبارت اند از پیر مسمه، موریس ربر، ماموردیگری از اداره اسناد خارجی و ضد جاسوسی و رئیس دولت، موریس کوو دو مورویل. رئیس دولت در گزارش خود اعلان می دارد که « کمک نظامی احتضار را طولانی می کند. فقط باید کمک دیپلماتیکی کرد.» باوجود این، پشتیبانی فرانسه تنها پانزده ماه بعد ، در اوایل دهه ۱۹۷۰، یعنی کمی قبل از فروپاشی بیافرا، متوقف می شود. بین این دو تاریخ « احتضار » چندین صد هزار مرده به جا می گذارد. این فرانسه نیست که، تقریبا تا لحظه آخر، ازاین جمهوری کوچک آفریقایی حمایت می کند؛ بلکه ژاک فکار است. اسناد رسمی نشان می دهد که این کمک برخلاف خواست موریس کوو دو مورویل و وزرای امور خارجه و جنگ ادامه یافته است.

جنگ مخفیانه فکار درخلیج گینه گاه شکل شوخی به خود می گیرد. رمزهایی که او برای تماس با مامورانش در محل به کار می برد انگار از دل فیلمهای کارتن بیرون آمده اند : در تلگرافهایی که گروهش می فرستد دوگل با نام مستعار « بیگ پاپا » جواب می دهد. فکار خود را « هیز رایت هند» ، دست راست آقا، می نامد. فلیکس هوفوئت- بوآنی سنگالی « بیگ برادر » نام دارد.
بایگانیها و شواهد امکان می دهند که همه آنچه را که ژاک فکار برای مداخله کردن در بیافرا تدارک دیده بود از نو بازسازی کنیم. از گابن است که همه کمکهای فرانسه، چه انساندوستانه و چه نظامی، روانه می شود. رئیس جمهورش، عمر بنگو، نمی تواند به سینه کسی که او را به قدرت رسانده است دست رد بزند.

مشاور الیزه، در محل، در لیبرویل، آدم مورد اطمینانی در اختیار دارد : سفیر فرانسه، موریس دولونه (Maurice Delauney ). نامبرده اعلان می دارد : « باید به شما بگویم که در قضایای بیافرا هرگز با وزیر مسئول خود سروکار نداشتم. به اطاعت کردن و عمل کردن به دستورات فکار بسنده کردم.» این دیپلمات، به ارسال درست کمکها و از صافی گذراندن همه مسافرانی که به بیافرا می رفتند می پردازد : روزنامه نگاران، انساندوستان، سربازان مزدور.

همدست آقای آفریقا، فیلیپ لترون، نیز نزد عمر بنگو وابسته سیاسی است. وی یک شرکت دروغی هواپیمایی به نام سوژکسی تاسیس می کند تا شورشیان را مسلح کند. نقل و انتقالات هوایی انساندوستانه حمل ونقل تجهیزات نظامی را می پوشاند. سربازان مزدوری که رئیس جمهور هوفوئت-بوآنی اجرتشان را می دهد هواپیماها را پر و خالی می کنند. در مجموع، صدها پرواز می شود بدون اینکه از آن حتی یک عکس وجود داشته باشد. فرانسویان بلدند سر نگه دار باشند.

« بازی دادن مطبوعات »
فیلیپ لترون بیش از ده بار به بیافرا می رود و رئیس جدایی طلبان، سرهنگ اوجوکوو، را ملاقات می کند. در محل، چندین گروه مرکب از افراد مزدور طی تمام دوره جنگ یکی جای دیگری را می گیرد تا تجهیزات تدارک دیده شود، با ارتش نیجریا مبارزه شود و به ستاد کل فرماندهی بیافرا رهنمودهای لازم داده شود.
از آن جمله است باب دنار ( Bob Denard ) یکی از مشهورترین مزدوران جمهوری پنجم. وی رئیس کشتی باری می کابو ورده می شود که باید افزارهای جنگی را از فرانسه به ساحل عاج و، سپس، به گابن حمل کند. یکی از مسئولان سازمانی انساندوستانه که موظف است پولی را به بیافرا بفرستد که به دنبال درخواست کمک رادیو و تلویزیون فرانسه جمع آوری شده است با باب دنار تماس می گیرد تا بداند برای این کار چه باید بکند. از این اقدام هیچ نتیجه ای نمی گیرد.

در این دسیسه چینیها با روزنامه نگار فیگارو، ژان-فرانسوا شول، سروکار پیدا می کنیم. این اوست که رئیس جمهور بنگو را متقاعد می کند که به فرانسه مهمات سفارش دهد و سپس آن را به بیافرا بفرستد. البته، این بازار آشفته ژاک-هانری تیه بو ( Jacques-Henri Thiebaut ) را که بیش از هفتاد بار با هواپیمای پر از مواد جنگی به بیافرا پرواز کرده است دچار حیرت نمی کند : «حمل کردن دارو خیلی قشنگ است. اما در صورتی که بیمارستانها را زرهپوشها از بین برده باشند باید تقویت نظامی هم کرد.»

سؤالی مدام ذهن مرا به خود مشغول می دارد : آیا در بیافرا قوم کشی شده است؟ با خواندن مطبوعات آن موقع که بر تصاویر کودکان مبتلا به کواشیوکور تاکید می کردند، با امری بدیهی سروکار داریم. با وجود این، در تمام طول جنگ حکومت نیجریا وجود طرح قوم کشی را نفی می کند؛ طرح نابود کردن ایبوها را. مشاهده گران بین المللی ای که به محل فرستاده شده اند صحت این گفته را تایید می کنند؛ اما در مقابل قحطی و صدها هزار قربانی کسی آن حرف را باور نمی کند. آیا برنار کوشنر( Bernard Kouchner )، داوطلب جوان صلیب سرخ فرانسه، خود، پس از بازگشتش از بیافرا «کمیته مبارزه علیه قوم کشی در بیافرا » را بر پا نداشت؟
طی جنگ، بیافراییهایی که خود را تسلیم ارتش منظم می کردند کشته نشدند. در اواخر جنگ هیچ گزارشی از قتل عام توده ها داده نمی شود.

موریس ربر تصدیق می کند که این سازمان اسناد خارجی و ضد جاسوسی است که واژه « قوم کشی» را سر زبانها انداخته است.« در نیمه اول سال ۱۹۶۸ شروع کردیم به بازی دادن مطبوعات. با تاکید بر گسترش تلفات، برای اینکه کلمه « قوم کشی » در مطبوعات جا بیفتد و آنها آن را به افکار عمومی منتقل کنند، دست به دروغ پراکنی زدیم. چندین واژه وجود داشت : « کشتار »، «نابود کردن »... اما تنها واژه ای که واقعا گویا بود « قوم کشی » بود.»

درواقع، واژه خیلی قبل از باصطلاح بازی دادن رسانه ها توسط سازمانهای جاسوسی، به کار برده شده بود تا تصویری ازفاجعه حاصل از محاصره اقتصادی به دست داده شود. از سوی رئیس انفصال طلبان، سرهنگ اوجوکوو؛ توسط خبرگزاری بیافرا، مارک پرس، که در ژنو قرار داشت؛ و سرانجام از سوی شمارزیادی روزنامه نگار.

در بیافرا وجود دایره تبلیغات را کشف می کنم. پدی دیویس ( Paddy Davies ) جزو آن است. وی می گوید : « ازقحطی سود جستیم. کافی بود به روزنامه نگاران اجازه دهیم به کودکانی که از گرسنگی در حال مرگ بودند نزدیک شوند؛ پس از آن، دیگر این احساساتشان بود که حرف می زد.»

بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش دهم بخش یازدهم بخش دوازدهم بخش سیزدهم بخش چهاردهم

A.C.P- Postfach 12 02 06-60115 Frankfurt am Main-Germany

Fax: 00-49-221-170 490 21

Web Site: http://www.iranian-fedaii.de

E-Mail: organisation@iranian-fedaii.de

سایر مقالات:

باراک اوباما ارتجاع شیعه را به ارتجاع سنی ترجیح می دهد

عقب نشینی میرحسین موسوی و مطالبات جنبش اصیل مردم ایران

تشویق مردم به آرامش به نفع کدام طبقه است ؟

پرده دیگری از اعمال ددمنشانه آدم نمایان رژیم جمهوری اسلامی ایران - زجرنامه ی بهاره مقامی یکی از شقایق های له شده ی ایران ، قربانی تجاوز در زندان

جنگهای کوچک ـ قدرتهای بزرگ به قلم Patrick Cockburn

lموضع غرب در برابر رژیمی که قوانین بین المللی رابه سخره گرفته است

شیلی ۱۹۷۳ - ۱۱ سپتامبر دیگری

وضعیت فاجعه بار زندان کهریزک به قلم یکی از آزادشدگان این اردوگاه فاشیستی

چه کسانی حقایق را تحریف می کنند ؟

یادی از رفیق صفرخان (صفر قهرمانیان) به مسعود بهنود که علیرضا نوریزاده و ناصر مستشار هم بخوانند

پیرامون عناصر مرموز و طرز کار خبرچینهای رژیم جمهوری اسلامی ایران- درباره سایت مشکوک اعتراض و همکاری سربلند گرداننده این سایت با رژیم

ناگفته‭ ‬هایی‭ ‬در‭ ‬باره‭ ‬قتل‭ ‬شاپور‭ ‬بختیار‭ ‬در‭ ‬مصاحبه‭ ‬با‭ ‬سخنگوی‭ ‬سازمان‭ ‬چریکهای‭ ‬فدای‭ ‬خلق‭ ‬ایران‭ ‬حسین‭ ‬زهری (بهرام‭(

اکثریت‭: ‬چرچیلیسم‭ ‬یا‭ ‬رسیدن‭ ‬به‭ ‬قدرت‭ ‬به‭ ‬هر‭ ‬شکل- نامه به رفیق بهرام - حسین زهری و پاسخ رسیده‬

 چرا سربازان گمنام امام زمان رفیق بهرام - حسین زهری را هدف تبلیغات سوء خود قرار داده؟

چرا خائنین اکثریتی هر روز گستاخ تر می شوند؟ اظهارات رفیق حسین زهری در باره چاپخانه مخفی سازمان

وضعیت کنونی و جناح بندیهای درونی رژیم جمهوری اسلامی

خمینی چه گفت؟ خمینی چه کرد؟ (در باره دانشگاهها) قبل از به قدرت خزیدن بعد از به قدرت خزیدن

سایت «صدای مردم» متعلق به وزارت اطلاعات رژیم جمهوری اسلامی ایران است

نوار گفتگوی هدایت اشتری لرکی معاون ساوامادر فرانسه با حبیبیان معاون ساواما در تهران

اسناد تبهکاریهای سربازان گمنام امام زمان

به کوبا دست نخواهید یافت - به قلم فیدل کاسترو

ماهوشیاری خودرا از دست نخواهیم داد-درباره ایرج مصداقی تواب و همکار رژیم جمهوری اسلامی ایران


حسین زهری
۱
حسین زهری